علیرضا رحیمی

علیرضا رحیمی

قوم نگاری ایلات و عشایر ایران
علیرضا رحیمی

علیرضا رحیمی

قوم نگاری ایلات و عشایر ایران

یک نفر در دَرَک بر دار شد

جرمش این نبود که اسرار هویدا می‌کرد!

 

تا به حال شده کسی به شما بگه "برو به دَرَک"؟  این اصطلاح، در فرهنگ عامیانه، به معنی ناسزا و نفرین و برای ابراز تنفر یا بی اعتنایی نسبت به چیزی یا انجام عملی استفاده می شه و عموما در حالتی از خشم و ناتوانایی در برقراری ارتباط با دیگران؛ میگیم "برو به دَرَک".

دَرَک، در لغت به معنای، در رسیدن، ملحق شدن، فرود آمدن و سرنگون شدن در عمق چیزی یا جایی و متضاد "دَرَج" به معنی بالا رفتن و صعود کردنه. "دَرَجات" اشاره به صعود به مقامات عالی و " دَرَکات" اشاره به نزول به مقامات پست دارند و به طبقات بهشت "دَرَجات" و به طبقات جهنم "دَرَکات" گفته می شه. در قرآن هم به دَرَک اشاره شده و به پایین ترین طبقه از طبقات جهنم و ته ته جهنم، دَرَک گفته میشه.

اما "دَرَک" در ایران، به معنای ته ته جهنم نیست. "دَرَک" که در زبان بلوچی به معنای سکونت در کنار دره به کار برده میشه، نام روستا و ساحلی منحصر بفرد در حاشیه دریای عمان، در بخش زَرآباد شهرستان کُنارک در 170 کیلومتری چابهار در جنوب غربی سیستان و بلوچستانه. 

در "دَرَک"، کویر و دریا در چشم اندازی که به غایت زیبا نقاشی شده، به هم می رسند و از فراز تپه های رَملی، درخشش و تلاقی موج های دریای نیلگون با موج های رَملی کویر، منظره ای خیال انگیز رو به چشمان هر بیننده ای هدیه می ده. انتخاب بین رها شدن در تپه های َرملی یا غوطه خوردن در آبی دریا در "دَرَک" سخت و دشواره. و چه غروب های سحرانگیز و چه شب های جادویی پرستاره ای. 

در لابلای این تصویر خیال انگیز، یک نفر که در آثار طبیعی ایران ثبت شده بود و نماد "دَرَک" محسوب می‌شد، ظاهرا به درجاتی رسیده بود که مستحق بر دار شدن بود. چندماه پیش از این هم به پای این نخل 40 ساله که دور از سایر درختان به "نخل تنها" شهرت داشت، گازوئیل ریخته شده بود.

طبق سرشماری سال 1395، تعداد 103 خانوار با جمعیت 449 نفر از مردم بلوچ در "روستای دَرَک" سکونت دارند. درحال حاضر، گردشگری در "دَرَک" نسبت به صیادی و کشاورزی که شغل اصلی مردم این روستاست، رونق بیشتری داره و گردشگرهای زیادی به این منطقه سفر می‌کنند و معاش بیشتر مردم از درآمد گردشگری تامین میشه. بین گردشگران مشهور شده برای هم آرزو می کنند به "دَرَک" برند؛ منم هم همین آرزو رو می کنم. ظاهرا جرم این نفرِ نگون بختِ از ته بریده شده هم این بوده که به تنهایی قد برافراشته بود و با گردشگرهایی با پوشش خارج از عرفِ مردم منطقه، عکس یادگاری می گرفت. 

عده ای، شبانه نخل بی گناه رو از ته بریدند و به خیال خام خود جان این نفرِ تنها رو گرفتند. اما مردم بومی و ریشه دار منطقه که از به خاک و خون کشیده شدن و بر دار شدن این نفر سخت متاثر شده بودند، نخل تنهای دیگه ای رو جایگزین کردند تا نماد گردشگری "دَرَک" همچنان به حیاتش ادامه بده. 

جایی نوشته شده بود احترام به فرهنگ بومی و محلی، از اصول ابتدایی گردشگری محسوب میشه، ظاهرا این موضوع در "دَرَک" توسط گردشگرها چندان رعایت نمیشه. جای دیگه ای هم از زبان کشاورزان و نخل کاران می خوندم؛ نخل های سواحل مکران، درخت زندگیند و بریدن و قتل عمدِ یک نفر نخل، عین ریختنِ خون و قتل عمدِ یک نفر انسانه.


عکس از :علیرضا رحیمی ـ  نوروز 1396

مه‌لقای جنت ­رودبار


من عکس‌ رو چیدمان نمی‌کنم، چیدمان‌‌ به من میگه از من عکس بگیر.

 

بعد از نیم‌خوابی ظهرانه، کمی که نورِ خورشید ملایم‌تر شد، شال‌و‌کلاه کردم تا چرخی تو بخشِ بالایی جنت‌رودبار بزنم. بخشِ پایی­ن رو از سپیده دم که مه کم کم بالا می ­رفت، حسابی زیرو رو کرده بودم. بهشتی تماشایی در دلِ کوه‌های جنگلیِ رشته کوه البرز در دشت و دره ای سرسبز و پرطراوت. رود "چالکرود" که از وسطِ اون می‌گذشت و رقص گُل گاوزبون ها، در مه‌ای جادویی، تصاویری رویایی و سحرانگیز از این روستای گردشگری در ۶۰ کیلومتری رامسر رو به چشمام هدیه می‌داد. آرامش، بی داد می کرد، حتی عوعو گاه ­و بی­گاهِ سگها هم سکوت این آرامش ­رو نمی ­شکست.

 

در یکی از پستی‌ و بلندی‌های روستا، زمزمه‌ای حُزن‌انگیز از ترانه ای محلی توجه‌‌ام رو جلب کرد‌. مه‌لقا روی پله‌های چوبی ورودی کلبه ­ش نشسته بود و انگار داشت برای دمپایی‌ها جوراب می‌بافت. سلام مادر. برای کی جوراب می‌بافی مادر؟ گفت: برای هرکسی که زمستون بخواد پاهاشو گرم نگه‌داره. گفتم منم میخام پاهامو گرم نگه‌دارم. رفت از توی خونه یه ­جُفت جوراب کانوایی سبز آورد و گفت: اینارو امروز صبح بافتم. این جوراب­ هارو به گردشگرا می‌فروشم اما تو عکاسی، بهت هدیه می ­دم.

 

هرچی اصرار کردم، ریالی ازم نگرفت. تشکر کردم و اجازه گرفتم از دمپایی‌های بچه‌ها و نوه‌هاش که پایین پله ها جُفت شده بود عکاسی کنم. موقع خداحافظی پرسیدم چرا از من پول جوراب ­هارو نمی­ گیری مادر؟ گفت: گردشگرا برای این سفر می ­کنن که پول خرج‌ کنن، تو که گردشگر نیستی.

 

 همین‌طور که از کلبه دور می‌شدم، نسیمی دل انگیز، دلبرانه شروع به وزیدن کرد و عطرِ خوشِ گُل­ گاوزبون­ ها­رو رایگان به ریه ­هام بخشید. مردی سوار بر اسب‌ با داسی به­ دست و یک بغل علفِ تازه از کنارم رد شد. از روبرو چندتایی ماده گاو با پستون های پراز شیر، نم­ نمک علف‌های کنارِ جاده خاکی روستارو مزمزه می‌کردند و به سمت خونه‌هاشون می‌رفتند. تو هیاهوی بع‌بع بره‌ها که از خونه‌ها بلند شده بود و انتظار مادراشونو می‌کشیدند تا از چرا برگردند، زمزمه مه‌لقا در سفیدی مه محو شد و صدایِ اذان از بلندگویِ تنها مسجدِ روستا که مناره ­های طلاییش تو سبزی درخت­ های جنگل خودنمایی می کرد، به کوهستان فضایی معنوی بخشید. هوا دیگه گرگ و میش شده بود و گرمی روز تو این منطقه ییلاقی و کوهستانی، کم­ کم رو به ­سردی می ­رفت. جوراب­ های پشمین‌رو به پام کردم و با این فکر که از نگاهِ مه‌‌لقا فرقِ بین سفرِ عکاس با سفرِ گردشگر چی بود، از مسجد خارج شدم.

 

به­ جز پاهام، سرما تو تمام بدنم پیچیده بود. تو چایخونه ده، کنار شومینه، یه قوریِ چینی گُل­ گاوزبون ‌نوشیدم و زیرِ بارون و مه، راهی اقامتگاهم شدم. طراوتِ خاکِ بارون‌خورده و اکسیژنِ خالص، بدون هیچ مانعی وارد ریه­ هام می ­شد. مه و قطره های بارون، زیر نور چراغ ­های برق که ردیف ردیف راه رو نشونم می دادن، تصویری فراموش نشدنی خلق کرده بودن، نفس عمیقی کشیدم و ترانه محلی مه‌لقارو با خودم زمزمه کردم و در دلِ شب، در میان ابر و مه و بخاری که از دهانم خارج می شد، ناپدید شدم. 

 

هیزار سالَ خنده

می لبَ سر بخوشکسته نهاَ

هیزار سالَ ناجه

می دیلَ میان.

هزار سال خنده

بر لبم خشکیده

هزار سال آرزو

در دلم.

نجات

گفتند ما رو نجات بده

گفتم از شب پاسی نگذشته طعمه گرگ­ها خواهید شد.

کمی فکر کردند و سری تکان دادند و رفتند پیش چوپان؛

چوپان دست نوازشی برسرشان کشید،

علفی ریخت و گفت خوب بخورید،

فردا شما را به قصاب می فروشم.

خوب خوردند و آرام خوابیدند...

صبح فردا چوپان مرده بود!

فاصله هوشمند مدرسه غیرهوشمند

 یک سفید چادر یا کانکس چندمتری، چند میز و نیکمت، یک تخته سبز یا سیاه، چند گچ سفید و رنگی، یک معلم یا سرباز معلم، و چند دانش آموز چندپایه؛ نه از تخته هوشمند خبری است، نه رایانه، نه لپ تاپ، نه تبلت، نه ویدئو پروژکتور، نه اینترنت، نه پوشش مخابرات، نه میکروسکوپ، نه تلسکوپ، نه آزمایشگاه، نه برق، نه آبخوری، نه سرویس بهداشتی، نه بوفه، نه وسایل ورزشی، نه کتابخانه هوشمند، نه آموزش آنلاین، نه ارتباط هوشمند معلم با والدین از محل کلاس، نه ارزیابی هوشمند و نه... 

 اگر تفاوت دنیای آموزشی دانش آموزان عشایری با دنیای آموزشی دانش آموزان مدارس معمولی را فاصله زمین تا ماه فرض کنیم، این فاصله با دانش آموزان مدارس هوشمند، زمین تا مریخ است.  مرحوم "بهمن بیگی" در مقاله مشهور "طریق نجات" جمله قابل تاملی دارد: "نداشتن مدرسه، بی زیان تر از داشتن مدرسه عاطل است. کیفیت کم و مطلوب، بهتر از کمیت زیاد و نامطلوب است ".

بره علی‌کوچولو

سال و ماهش خوب یادم نیست؛ بهار 1390 بود، شاید. برای انجام یکی از پروژه‌های عکاسی، تو مناطق ییلاقی فریدونشهر که محل استقرار چند خانوار عشایری از ایل بختیاری بود، با "علی‌کوچولو" آشنا شدم. گوسفندها و بزها که از طلوع صبح به کوه‌ها و مرتع­ های اطراف برده شده بودند، تازه از چرا برگشته بودند. مادر "علی‌کوچولو" به همراه پدر در حال تیمار بودند و بره‌هارو برای شیرخوردن پیش مادراشون می‌بردند. ۷۰ هشتادتایی دام داشتند؛ بزو گوسفند، سفیدو سیاه. پدر "علی‌کوچولو" می‌گفت چند سال پیش از این، گوسفندامون خیلی بیشتر از این بود.
 چند سالی بود ایران دچار خشکسالی شده بود. اون سال، تو فریدونشهر، بارون خوبی باریده بود و وضعیت مراتع خوب و سرسبز بود. گوسفندها دوقلوهای زیادی به‌دنیا آورده بودند و حدود 30 بره قد و نیم‌قد، هدیه‌ای بود که خدا به "علی‌کوچولو" و پدر و مادرش داده بود.
 از "علی‌کوچولو" که تو جابجایی بره‌ها به پدر و مادر کمک می‌کرد پرسیدم درس می‌خونی؟ آره کلاس دومم، گفتم بره‌هاتو بیشتر دوست‌داری یا مدرسه‌رو؟ هم بره‌هامو هم مدرسه‌رو. کدومو بیشتر دوست داری؟ یه خورده فکر کرد و چیزی نگفت؛ نمی‌تونست انتخاب کنه. بره سیاهشو داد دست مادرو رفت بره سفیدشو آورد. پرسیدم بره‌ سیاهتو بیشتر دوست‌داری یا بره سفیدتو، باز نتونست انتخاب کنه. مامان­رو بیشتر دوست داری یا بابارو؟ باز نتونست انتخاب کنه. پرسیدم زندگی تو کوه و دشتو بیشتر دوست داری یا زندگی تو شهرو؟ گفت کوه و دشت، تو شهر که بره نیست... بره سفیدشو داد دست پدر و رفت یه بره دیگه بیاره...