یکی بود و هیچ کس نبود، در یکی از روزهای گرمِ تابستان، در سفرِ عکاسی، وسط بیابانی خشک و بیعلف که تنها یه سکوی آبخوری خودنمایی میکرد، بزیِ سیاهِ کوچولو، تا منو دید، ناگهان با جُنبوجوش خیرهکنندهای شروع به دویدن بهسمت سکو کرد. این سکویِ سیمانی، روزگاری محلِ شلوغی بود و در ساعتهایی از روز، اطرافش پُر میشد از جامههای رنگارنگ که برقشون زیرِ تلالو نور خورشید چشم هر بینندهای رو مینواخت. زنان و دخترانِ عشایر بختیاری مشک و دبههاشون رو از آبِ خُنک چشمه پر میکردند و بر روی دوش با زمزمه ترانهای محلی همراه با آرزوهاشون به سیاه چادرهاشون میبُردند، اما حالا زیرِ سایه خشکسالی و فراموشی، این سکویِ آبخوری، تنها یادگاری بود که از اون روزهای پُر جُنبوجوش باقی مونده بود.
بزیِ سیاهِ کوچولو که انگار خیلی دوست داشت در مرکز توجه باشه، شروع به دویدن بهسمت سکو کرد و با جَستوخیزی خیره کننده، پلهپله بالای سکو پرید و با اشتیاقِ زیاد سرش رو بالا کرد و ژستِ بُزانهای گرفت و با صدایی بلند که سکوتِ وسیع دشترو در هم پیچید، فریاد زد؛ بَعبَع! و من واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم و خندیدم.
از رویِ کُنجکاوی پُرسیدم؛ آخه تو اون بالا رفتی چیکار؟ بُزیِ سیاهِ کوچولو سرشو تکونی داد و ژست بزانه دیگهای گرفت و خیلی شیرین جواب داد؛ بَعبَع! و درست در همین لحظه بود که تصویر بزیِ سیاهِ کوچولو وسط اون بیابون داغ، روی اون سکویِ فراموش شده که دیگه حتی تابلوی سازندگانش هم از بین رفته بود، در ذهنِ من و سِنسور دوربینم برای همیشه ثَبت شد. بزیِ سیاهِ کوچولو انگار با جستوخیز و ژستی که بالای اون سکو گرفت همینو میخواست.
لحظهای جادویی که زنده بود و در نگاه اول پر از خنده و شادی، اما وقتی تاریخ منطقه رو با معدود محلیهای فراموش شدهای که دلشون رضا نداده بود خاک و سرزمین آباء و اجدادیشون رو ترک کنند مرور میکردی، هیچ حسِ شادی و خندهای بههیچ آدمیزادی دست نمیداد؛ تنها درد بود و رنج؛ رنجی که هیچ نشانی از گَنج نداشت.
حالا من وسطِ اون بیابونِ داغ و بیعلف تو اون روز تابستانی چیکار میکردم، نمیدونم! اما بزیِ سیاهِ کوچولو رو هرگز فراموش نمیکنم و مردمانی که حالا دیگه فرسنگها از اون سکوی سیمانی دور شده بودند و شاید به آبادیهای اطراف یا حاشیه شهرهای دور و نزدیک مهاجرت کرده بودند تا حداقل مشکِ آبی برای نوشیدن داشته باشند. شاید بزیِ سیاهِ کوچولو هم داشت همینو بَعبَع میکرد، شاید.
google-site-verification: google15104f14357f43ea.html
به حرکت و جابجایی عشایر از ییلاق به سمت قشلاق و بالعکس، کوچ گفته می شود.
:
کوچ، نماد و از مشخصه های اصلی زندگی عشایر است که دلیل اصلی آن رسیدن به علف برای چرای دام است. عشایر عموما دو بار در سال کوچ می کنند؛ یک بار در ابتدای سال از مناطق قشلاقی به مناطق ییلاقی می روند که به آن "کوچ بهاره" گفته می شود و یک بار هم در اواسط سال و این بار از ییلاق به سمت مناطق قشلاقی کوچ می کنند که به "کوچ پاییزه" شهرت دارد.
عشایر ایران به سه شیوه کوچ می کنند:
ا – کوچ سنتی
2 – کوچ نیمه سنتی
3 - کوچ ماشینی
در گذشته بیشتر ایلات و طوایف ایران بویژه "کوچ بهاره" خود را به صورت سنتی و پیاده انجام می دادند اما با توسعه شهرنشینی و تصرف ایلراه ها، عشایر به ناچار با استفاده از ماشین مسیر بین ییلاق به قشلاق و بالعکس را طی می کنند که به آن "کوچ ماشینی" گفته می شود. بر اساس آمار سومین سرشماری عشایر کوچنده کشور در سال 1387، تنها حدود 30 درصد عشایر به صورت سنتی کوچ می کنند و 70 درصد آنان ترجیح می دهند کوچ خود را با ماشین انجام دهند. برخی از عشایر نیز در زمان کوچ خانواده های خود را با ماشین و دام را پیاده کوچ می دهند که به آن "کوچ نیمه سنتی" گفته می شود.
به نظر می رسد کوچ سنتی عشایر که به عنوان یکی از میراث های ناملموس ایران و جهان شناخته می شود در حال از بین رفتن است و در آینده به ندرت شاهد کوچ به شیوه سنتی آن باشیم.
استفاده از مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلامانع است.