علیرضا رحیمی

علیرضا رحیمی

قوم نگاری ایلات و عشایر ایران
علیرضا رحیمی

علیرضا رحیمی

قوم نگاری ایلات و عشایر ایران

قصه بزیِ سیاهِ کوچولو

یکی بود و هیچ کس نبود، در یکی از روزهای گرمِ تابستان، در سفرِ عکاسی، وسط بیابانی خشک و بی‌علف که تنها یه سکوی آب‌خوری خودنمایی می‌کرد، بزیِ سیاهِ کوچولو، تا منو دید، ناگهان با جُنب‌وجوش خیره‌کننده‌ای شروع به دویدن به‌سمت سکو کرد. این سکویِ سیمانی، روزگاری محلِ شلوغی بود و در ساعت‌هایی از روز، اطرافش پُر می‌شد از جامه‌های رنگارنگ که برقشون زیرِ تلالو نور خورشید چشم هر بیننده‌ای رو می‌نواخت. زنان و دخترانِ عشایر بختیاری مشک‌ و دبه‌هاشون رو از آبِ خُنک چشمه پر می‌کردند و بر روی دوش با زمزمه ترانه‌‌ای محلی همراه با آرزوهاشون به سیاه چادرهاشون می‌بُردند، اما حالا زیرِ سایه خشکسالی و فراموشی، این سکویِ آب‌خوری، تنها یادگاری بود که از اون روزهای پُر جُنب‌وجوش باقی مونده بود.

 

بزیِ سیاهِ کوچولو که انگار خیلی دوست داشت در مرکز توجه باشه، شروع به دویدن به‌سمت سکو کرد و با جَست‌وخیزی خیره‌ کننده‌، پله‌پله بالای سکو پرید و با اشتیاقِ زیاد سرش رو بالا کرد و ژستِ بُزانه‌ای گرفت و با صدایی بلند که سکوتِ وسیع دشت‌رو در هم پیچید، فریاد زد؛ بَع‌بَع! و من واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم و خندیدم.


از رویِ کُنجکاوی پُرسیدم؛ آخه تو اون بالا رفتی چی‌کار؟ بُزیِ سیاهِ کوچولو سرشو تکونی داد و ژست بزانه دیگه‌ای گرفت و خیلی شیرین جواب داد؛ بَع‌بَع! و درست در همین لحظه بود که تصویر بزیِ سیاهِ کوچولو وسط اون بیابون داغ، روی اون سکویِ فراموش شده که دیگه حتی تابلوی سازندگانش هم از بین رفته بود، در ذهنِ من و سِنسور دوربینم برای همیشه ثَبت شد. بزیِ سیاهِ کوچولو انگار با جست‌وخیز و ژستی که بالای اون سکو گرفت همینو می‌خواست.


 لحظه‌ای جادویی که زنده بود و در نگاه اول پر از خنده و شادی، اما وقتی تاریخ منطقه رو با معدود محلی‌های فراموش شده‌ای که دلشون رضا نداده بود خاک و سرزمین آباء و اجدادیشون رو ترک کنند مرور می‌کردی، هیچ حسِ شادی و خنده‌ای به‌هیچ آدمیزادی دست نمی‌داد؛ تنها درد بود و رنج؛ رنجی که هیچ نشانی از گَنج نداشت.

 

حالا من وسطِ اون بیابونِ داغ و بی‌‌علف تو اون روز تابستانی چی‌کار می‌کردم، نمی‌دونم! اما بزیِ سیاهِ کوچولو رو هرگز فراموش نمی‌کنم و مردمانی که حالا دیگه فرسنگ‌ها از اون سکوی سیمانی دور شده بودند و شاید به آبادی‌های اطراف یا حاشیه شهرهای دور و نزدیک مهاجرت کرده بودند تا حداقل مشکِ آبی برای نوشیدن داشته باشند. شاید بزیِ سیاهِ کوچولو هم داشت همینو بَع‌بَع می‌کرد، شاید.


 

google-site-verification: google15104f14357f43ea.html


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد